پسرم ایلیا

آرزو

پسر مامان چقدر روز به روز داری بزرگ میشی انقدر سریع که من حتی نمیفهمم و وقتی به خودم میام میبینم تو چه بزرگ شدی!من تازه دو تا دندون جدیدت رو دیدم آخه نمیذاری تو دهنت نگاه کنم شاید درد داری نمیدونم هر چی هست از حالا باید سختی بکشی ... من این روزها میبینم که تو چقدر حرفهای ما رو میفهمی و ما نمیدونیم چقدر کارهای ما رو تکرار میکنی امروز عصر جورابهاتو دادی به بابا که پات کنه یعنی بریم ددر وقتی خوابی خیلی نگات میکنم خیلی دلم میسوزه برات نمیدونم چرا امشب من کلی ذوق کردم که شامت رو خوردی و بعدش هم کلی چیز میز خوردی ولی آخرش همه رو بالا آوردی ...خیلی دلم شکست دلم میخواست گریه کنم...دلم برات خیلی سوخت...رنگم پریده بود...گاه...
2 بهمن 1389
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم ایلیا می باشد